پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
انتقال سایت
نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392
بازدید : 2551
نویسنده : سجادرشیدی

http://khatorang.ir/files/Comics/image/qoute1.jpg

 

سایت به علت مشکلاتی که اخیرا برای کار بران بوجود آورد

کاربران خود را از دست داد و تیم اینترنتی

گروه کامپیوتری لینگان

http://editland.ir/wp-content/uploads/2013/08/ur1l.jpg

دست به کار شدن و هم اکنون در حال انتقال سایت به یک سایت متفاوت با تمامی امکانات هستند

 

با تشکر - محمد سجاد رشیدی

 

http://dl.florances.ir/NEW-ADART.IR-/1391/1391-4-1/AMOZESH/after/s3/adart.ir.JPG


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستان های کوتاه , داستان های کوتاه 3 , یک داستان زیبا , آموزش پخت غذا , غذای هندی , اموزش انداختن ترشی 2 , اموزش دسر های خوشمزه , رولت پیتزا , ساند ویچ سوسیس , سیری در تاریخ شیرینی فروشی در ایران , فراماسونی , آیا شیطان وجود دارد؟ , جن چیست ؟ , دعای پولدار شدن , گفتگو با خدا , راز عدد 19 در قرآن , بزشکی و علوم پزشکی , عسل درمانی , چطور راه برویم , توصیه های پزشکی , کمک هاي اوليه , تنفس در هوای مرطوب و مصرف مایعات گرم باعث بهبود سریع تر آنفلوآنزا می شود. , توصيه , روزی چند بار باید دست‌های خود را بشوییم؟ , بیماری کبد چرب و علائم آن , + جدیدترین روشهای جوانسازی پوست (رادیوفرکانسی -تزریق فیبروبلاست) , جدیدترین درمان شلی وافتادگی پوست , زرده تخم مرغ را از این افراد دور کنید , با اسطوخودوس به آرامش برسید , دانستنی های مهم درباره تپش قلب , انواع گلودرد/علائم و عوارض گلو درد چیست؟ , میوه ای برای مقابله با جرم دندان , میوه ای برای مقابله با جرم دندان , دستورالعمل هایی مفید برای تصفیه خون , 8 خطای شایع دراستفاده از ماشین ‌لباس‌شویی , سن واقعی مغز شما چقدر است؟ , تست هوش , تست خود شناسی , تست هوش 3 ثانیه ای , تست : درصد فضولی خود را بسنجید , چشات چه رنگيه؟ , شما جزو افراد صبح هستید یا شب؟ , فلسفه , فلسفه چیست؟ , فلسفه اسلام , طلسم محبت , قدرت دروغ , سینمایی , بازیگر فیلم الزایمر هم در گذشت , واکنش داود رشیدی , فیلم‌ غمگین ببینید تا شاد شوید! , نوشابه هم میتواند مفید باشد , 6نکته برای آقایان , بیمارستان خصوصی که تازه افتتاح شده بود بخش اتوپسی را رایگان اعلام کرد , 40مورد از کم هزینه ترین لذتهای دنیا , معني نام كشور هاي جهان , افزایش سرعت اینترنت با یک دستور ساده , فایلهای Pdf را به حرف درآورید , مقایسه تصویری جالب یک قرن پیش با امروز! , عطاري خانواده , یک و نیم متر از مانیتور فاصله بگیرید , اگر حافظه ضعیفی دارید، بخوانید , نوروز و سنت های تاریخی آن در آثار معتبر , فت سین شناسی , ده غذای چربی سوز برای کاهش وزن! , آشنایی با 5 پدیده عجیب خواب!؟ , مهمترین اشتباهات رژیم های لاغری , به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟ , استفاده از کاشی در دکور , ,
:: برچسب‌ها: انتقال سایت ,



داستان های کوتاه
نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390
بازدید : 369
نویسنده : سجادرشیدی

داستانهاي كوتاه.

سلام...

در اين تاپيك سعي ميكنيم داستانهاي كوتاه آموزنده رو قرار بديم البته اگه دوستان ديگه هم همكاري كنند .خوب ميشه.icon_cool

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

در مطب دكتر

در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.

دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.

زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي

مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.

پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرش

ته اي كوچك و زيبا!!

سعادت جاودانی

روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر کس باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید . سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید.
مرد آهنگ بازگشت کرد.
در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی. ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ی خودم را ابیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.
آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.
مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.
در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!
سپس خطاب به آن مرد گفت کسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...

زندگي

در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده
است .

استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .

استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند .

درويشی قصه زير را تعريف می کرد:

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ًبه بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:

«
اين کار شما تروريسم خالص است! »

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:

«
آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده

نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ًاين مَرد را پس بگيريد!! »



وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:

«
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند! »

مديريت زمان!

icon_arrow

وقت امتحانا بود و ما اونروز مي خواستيم سومين امتحان ترم رو بديم که مربوط به درس مديريت زمان مي شد. از شما چه پنهون درس سختي هم بود و از اون بدتر استادش بود که خيلي سختگيري مي کرد. ولي من به خاطر کم کردن روي بعضي از همکلاسيهام و همينطور براي اين که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعيف نيستم حسابي خونده بودم و خلاصه با کله اي پر از "مديريت زمان" (!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من يه نگاه سريع به سوالا انداختم و با شادي دوچندان ديدم که اونقدر هم سخت نيستن! در واقع سوالا خيلي هم ساده بودن که واقعا از اين استاد بعيد بود چنين سوالايي طرح کنه. فقط يه سوالي بود که يه مقدار مشکل بود و علاوه بر اين که به تمرکز بيشتري نياز داشت جوابش هم زياد بود و من با خودم گفتم که همه ي سوالا رو جواب مي دم و آخر سر ميرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبي مالامال از شور و شادي (!!) شروع کرديم به جواب دادن و حدود 10 دقيقه به پايان وقت آزمون مونده بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولي چشمتون روز بد نبينه!! در همون لحظه بود که انگار يک قالب يخ شکستن تو سر من!!! بارم در نظر گرفته شده براي اون سوال 16 نمره بود در حالي که سوالاي ديگه همه 0.25 يا 0.5 نمره اي بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختي که خيلي بيشتر از 10 دقيقه واسه پاسخگويي نياز داشت! ديگه نفهميدم اون 10 دقيقه رو چه جوري گذروندم و هرچي که به ذهنم رسيد واسه جواب اون سوال نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ي دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت کشيده بودم) بگيرم ولي استاد با اين کارش عملا مفهوم مديريت زمان رو به ما نشون داد و بعد از اون درس ياد گرفتم که چه جوري براي در نظر گرفتن زمان براي انجام هرکاري اولويتي قرار بدم.
__________________

زن باهوش

١٢ مرد و يك زن به ريسمانی كه از يك هليكوپتر آويزان بود چنگ زده بودند. خلبان اطلاع داد كه وزن هليكوپتر سنگين است و بايد يكی از آنها فداكاری كند و برای نجات جان بقيه، ريسمان را رها كند.

همگی آنها به هم نگاه كردند و به دنبال فرد فداكاری می گذشتند. ناگهان زنی كه در بين آنها بود شروع به سخن گفتن كرد و چنين گفت:
«
ما زنها تمام زندگيمان را صرف فداكاری برای مردها كرده ايم. از درد و رنج زايمان گرفته تا تربيت فرزندان و اداره كردن خانه و ... بنابراين نگران نباشيد، اينجا هم من فداكاری می كنم و برای نجات جان شما خودم را فدا می كنم

مردها كه اشك در چشمانشان پر شده بود و از اينهمه فداكاری احساساتشان به شدت تحريك شده بود، همگی دستهايشان را از ريسمان رها كردند كه برای زن دست بزنند كه ...
و زن به سلامت به مقصد رسيد ستنی

پسر بچه ای وارد يک بستنی فروشی شد و پشت ميزی نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.
پسر بچه پرسيد: يک بستنی ميوه ای چند است؟ پيشخدمت پاسخ داد: پنجاه سنت. پسر بچه دستش را
در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد : يک بستنی ساده چند است؟ در همين
حال تعدادی از مشتريان در اتتظار ميز خالی بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره
سکه هايش را شمرد و گفت: لطفا يک بستنی ساده. پيشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت کرد
.
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی دو سکه پنج سنتی و پنج سکه يک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پيشخدمت مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند

زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است

او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم .

قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"
آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
داستان های کوتاه , ,




نوشته شده در دو شنبه 12 دی 1390
بازدید : 631
نویسنده : سجادرشیدی

 

یه روز مرد شنا گری که به خدا ایمان نداشت شب هنگام وبدون این که چراغها رو روشن کند برای شنا به بالا ترین نقطه ی پرتاب رفت.ولی یه حس مانع پدشه او شد.وقتی رفت پایین وچراغو روشن کرد دید آب استخر برای تعوببز خالی شده. فرمانده یه لشکر قبلب از شروع جنگ بعد از سخن گفتن با سرباز ها گفت: من این سکه را می اندازم اگه رو آمد پیروئز هستیم واگه پشت آمد شکست خورده ایم
انداخت ورو آمد لشکر او جنگید وپیروز شد
در حالی که هر دو طرف سکه رو بود....
داستانهای کوتاه و خواندنی !!!!

گفتم شاید در بخش ادبیات جاش خالی باشه


اولیش رو خودم بگذارم شما هم کمک کنید

اگر مفید و عبرت آموزنده هم باشه که نور علی نور میشه کوتاه و مفید



:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد